جلدهای رنگی دفترهایش را کند و دفترهای بدون جلد را گرفت طرفم و گفت: «بیا! تمام مشقهایم خط خورده. حالا میخوام فرفره درست کنم. یادم میدی؟»
بلد نبودم. موهایش را باز کرد و رفت پشت پنجره. کف دستش را چسباند به شیشه و پرسید: «ما اسب داریم؟» میدانست که سالهاست اسب نداریم. گفت: «نمیشه اسب داشته باشیم، یکی از همینها که در آسمان میدوند و گرد و خاک میکنند؟» بعد با انگشتهایش روی سکوی پنجره ضرب گرفت. صدای سم اسبها بلند شد و سرانگشتانش از گچ سفید.
نگاهم کرد: «گلۀ اسبها که بگذرند آسمان دوباره آبی میشه.» نپرسید. انگار جواب سؤال نپرسیدة من را داد. پنجره را باز کرد. به سرفه افتاد. خواستم پنجره را ببندم. صبر آمد. پنجره را بست. یاکریمی روی لبه پنجره نشست. آرام آرام عقب آمد. گفت: «بیچاره پرنده، از گله اسبها ترسیده.»و پرسید: «برم آب بیارم؟» برای حیوان میخواست.
یاکریم خاکی شده بود. از او و کاسه آبش نترسید. فقط کمی روی پاهایش جا به جا شد.
نشست کنارم و گفت: «گل سرم کو؟ موهام رو میبافی؟ بعد بریم جوجه رنگی بخریم؟»
بافتم.